پس از خیر مقدم از طرف شهناز(همسر علی اشرف درویشیان) که با مهربانی و گشاده رویی می خندد وقتی از در به سمت راست می پیچی تازه می فهمی چرا روی مقوای بزرگ کنار در نوشته شده بود: "لطفا بابا را نبوسید" و زیر آن "با تشکر" را در یک قلب نوشته بودند.
تا شهناز خانواده های دانشجویان دستگیر شده را به سمت چند مبل و صندلی موجود که تعدادشان کافی نیست هدایت کند نویسندهی سالهای ابری با کمک عصا در حالی که دستِ چپش به گردن آویزان بود،کاملا از جا برخاسته است.
کاری که باعث می شود شهناز شتابان به سوی او خیز بردارد. "پس چرا پا شدی؟". و رو به جمع حاضر می گوید: "تا به حال این کار را نکرده. آخه ممکنه آسیب ببینی."
علی اشرف درویشیان خیره نگاه میکند سری تکان میدهد ولی تا ورود آخرین نفر همچنان ایستاده باقی می ماند. با صدایی که به سختی شنیده می شود خوش آمد می گوید.
چون خانواده ها تازه از مجلس و دادگاه انقلاب آمده اند و همه نتوانسته اند در هر دو جا حاضر باشند با هم حرف می زنند و اطلاعاتشان رابا هم ردو بدل می کنند. گویی حضور این عزیزِ آرامی را که برای قوت گرفتن به دیدنش آمده اند فراموش می کنند. امروز به آنها گفته اند که کاری نکنید که پرونده ها به خانواده ها هم کشیده شود. حال آن که رفته بودند پیش رییس کمیسیون اصل نود مجلس از آزادی فوری فرزندانشان بشنوند چیزی را که به همراه نزدیک سه هزار نفری که فراخوان آنها را امضا کرده بودند از همان ابتدا خواسته بودند. شروع می کنند این ها را انتقال بدهند به او که با چهره ای استخوانی به آنها نگاه میکند. شاید بر خلاف انتظارشان اما، مردِ همیشه ایستاده می زند زیر گریه.مادرش وقتی کودکی بیش نبود و از صحنه شلاق زدن سربازها هق هق گریه اش بلند شده بود به او تشر زده بود که: "آخر مگر برادر پدرت است که برایش گریه می کنی؟". اما ظاهرا تشرهای دوران کودکی بر نویسنده و معلم امروز بی تاثیر بوده است. چون گریه اش خیلی طول می کشد.
شهناز که تلاش می کند او را آرام کند خودش هم با او همنوایی میکند در گریه. مادرها به آن دو دستمال می دهند. به نظر می رسد این زن و مرد هم چنان دردِ خلق برایشان نه درد برادر که درد خودشان است.
مادری با لبخندی دژم می گوید:"دوست نداشتیم شما را متاثر کنیم. ما خیلی افتخار می کنیم شما رو تونستیم بیینیم."
یکی دیگر می گوید "چه بخواهید چه نخواهید همه آن بچه ها و همین طور ما فرزندان فکری شما هستیم،هنوز دیری نیست که داستانهای شما را برای همین بچههایِ دربند شبها می خواندیم تا بخوابند". همان مادری که دژم می خندید با همان لبخند می پرسد: حالا ما دارا ییم یا ندار؟ جواب می شنود:" هم دارا ییم و هم ندار . نویسنده تا واقعاً خودش را نگذارد جای مردم نمی تواند بنویسد. من حال شما را می فهمم. ظلم هست ستم هست اما باید ایستادگی کرد. خیلی شجاع اند این بچه ها. من به شما و بچه هاتون افتخار می کنم. در همین وزارت ارشاد الان هستند کسانی که در عمرشان یک داستان پنج صفحه ای هم ننوشته اند اما می آیند و نظر میدهند مثلا در مورد رمان ده جلدی دولت آبادی. من یه موقعی سومین بار بود که دستگیرم کرده بودند بردندم کمیته.طرف گفت باز تو آمدی، دست بردار نیستی؟" و با این جمله گویا آن صحنه را مجسم کرده باشد لبخندی بر چهره اش نقش می بندد. گویی همه از این لبخند خوشحال می شوند که شلیک خنده فضای هال خانه را که به جز همین مبل ها و تلویزیونی کوچک چیزی در آن نیست پر میکند. و انگار او هم ترغیب می شود بیشتر بگوید:
"ازهمان ده دوازده سالگی عاشق مطبوعات کتاب و اینها بودم. دو تا خاطره براتون بگم. کرمانشاه زمستونا سرد بود. تا سیزده بعد از عید کرسی رو جمع نمی کردن. من درازکشیده بودم زیر کرسی.داشتم کتاب می خوندم. پدرم گفت پاشو برام آب بیار. کتاب به دست رفتم براش آب آوردم. وقتی دادم لیوانِ پر رو بهش کمی ریخت رو دستش گفت اون چیه دستت؟ اومدم بگم کتابه یه پس گردنی بهم زد و گفت تو حواست به آبه یا به کتاب؟
یه بار دیگه یه مجله ای اون موقع ها در می اومد به اسم ترقی من وا میایستادم دم روزنامه فروشی در که میاومد می گرفتم بدو می اومدم خونه که بخونم. یه روز که نفس زنان رسیدم خونه پدرم گفت چته؟ گفتم هیچی من به عشق ترقی اومدم خونه.پس از دریافت یک پس گردنیِ دیگه، در اومد که: احمق تو باید به عشق خدا بیایی خونه به عشق ترقی اومدی خونه؟"
اما ظاهرا داستان نویس بزرگ از علاقه جمع به وجد آمده بود، چون پس از لحظه ای درنگ ادامه داد: "خیلی که ما بچه بودیم پدرم ما را مجبور کرد علاوه بر مکتب، درس دینی هم بریم: ما سه تا برادر بودیم سه تا کلاه برایمان داده بود بدوزند که روی آنها نوشته شده بود بسم الله الرحمن الرحیم و یادمان می د ادند مثلا از بر کنیم که: ز بسم الله نبود بهتر کلاهی بنه بر سر برو هر جا که خواهی. و یا این که : اول مطلع دیوان اسرار قدیم هست بسم الله الرحمن الرحیم" !!!!!
پس از چندی که از خاطراتِ قدیم تعریف کرد با همراهی و یادآوری های شهناز، در موردِ وضعیت کنونی و شرایطی که جامعه به آن گرفتار بود صحبت کرد. او می گفت: گرفتاری بچهها به خاطر: نظام سرمایه داری است، ارزش افزودهای که از تلاش همین خلق حاصل می شود.نظام سرمایه داری ایران که بخشی از نظام سرمایه داری جهانی است ، الان عنان گسیخته در حال تاخت و تاز است.
پس از لختی سکوت ،وقتی فراخوان آزادی دانشجویان را به آنها نشان دادند هردو بی درنگ آن را امضاء کردند.
درنهایت خانواده ها با تشکر از میهمان نوازی این زن و مرد مهربان خانه را ترک کردند.
میهمانی کوتاهی بود و خیلی حرفها ناگفته ماند، قرارشد دفعهی بعد پس از آزادی بچه های دربند، با آنها پیش شان برویم.
۱ نظر:
باز خدا را شکر که پدر و مادر ها الان آگاهند و مثل سال 60 بچه ها را با دست خودشان تحویل نمیدهند .پیروزی با ماست با ارزوی موفقیت
ارسال یک نظر