ماشین آتش نشانی، آمبولانس، پلیس کلانتری 148 ضرباهنگِ خبر دهشتناکی را در اذهان درپی دارد.چهرهی متوحش خانوادهی گرایلو در آستانهی درِ منزل بهروز کریمی زاده ضرباهنگِ دوم است. سپس مینا(همسر روزبه صف شکن) درحال صحبت با بهزاد کریمی زاده(برادربهروز) ضرباهنگ سوم. راه پلهها مالامال از جمعیت ، مامورین آتش نشانی، نیروی انتظامی،اورژانس و همسایه ها، آخرین ضرباهنگ برای آن که تو را از پای در آرد.
صدایِ بلندی از داخل خانه می آید که می گوید: "بی خود نگران نباش به زودی آزاد می شود، شکنجه نمی شود، تو نباید به خودت آسیب برسانی." پس از مدتی درِ منزل باز می شود و چشمانِ بی فروغ مسعود کریمی زاده اولین چیزی است که به چشم می آید درحالی که کشان کشان توسط دو مأمور اورژانس از پلهها عبورداده می شود تا به داخل آمبولانس منتقل شود.
بهزاد تعریف می کند که مسعود دیشب خوابِ بهروز را درحال شکنجه شدن دیده. صبح متوحش از خواب برخواسته و درعملی غیر مترقبه همه افرادِ خانواده را غافلگیر کرده، با تعدادی قرص خودکشی کرده.
آمبولانس در حال حرکت از جلوی درِ منزل است که مادرِ بهروز با چشمانی خیس از اشک دوان دوان آن را دنبال می کند و به سعید(برادر بزرگترِ بهروز) مدارک مسعود را می دهد. پس از ترک آمبولانس از ما دعوت می کند که برای استراحتِ کوتاهی به منزلشان برویم. با روی گشاده و دستانی لرزان از فشاری که از صبح تا آن لحظه بَراو گذشته مشغول پذیرایی می شود. دوستانه برایمان از آخرین تماسِ بهروز می گوید و دیگر طاقتش تمام می شود و کلمات را مقطّع و توأم با گریه ادا می کند.
مادر می گوید: "اول بازجوش باهام صحبت کرد، گفت: حاج خانم می خواستیم ببریم بندازیماش توی جاش، گفتیم قبلش با شما صحبتی بکنه.(هق هق گریهاش آن چنان شدید شد که کلامش قطع شد) آخه چرا این طوری در مورد اون صحبت می کنند."
بعد هم که گوشی را دادند به بهروز، اون گفت: "مامان تنها نگرانیام تو و بهزاد هستین. مواظبِ خودتون باشین. من کارم تا آخر ماه طول می کشه و بعد از اون تکلیفم روشن می شه. تو نگران نباش."
مادر ادامه می داد: "رشته های زندگیمون داره ازهم پاره می شه. به همه مون آسیب زدند. ولی نمی ذاریم بیشتر ازاین اونارو نگه دارن، باید بیاریمشون بیرون. اونا که نمی خوان آزادشون کنند. خودمون می یاریمشون بیرون یا اگرخواستن ما را خفه کنن ما را باید ببرن پیششون اون تو. در هر حال ساکت نمی شینیم."
پس از مدتی به اتفاق مادر رهسپار بیمارستان لقمان شدیم تا از احوال مسعود با خبر شویم. خوشبختانه گفتند خطر رفع شده و داروهای لازم بهش داده شده و بستریاش کردند.
قرارهای فردا را برای پی گیری ِ کارِ بچه های دربند گذاشتیم و آن جا را ترک کردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر